Image result for ‫شراب‬‎

در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد.

اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيش آمدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد ، مردم برسبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آنرا با لبخند شكاك و تمسخر آميز تلقي بكنند زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقت است و بجاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 23 تير 1394برچسب:زخم زندگي,عكس ,درد,شراب,خواب,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 8:39 | نویسنده : اسدي |

سبحانك يا تو...

 

در مي كوبم ، مي كوبم ، تا آخر باز كني...

تا باز ببينمت و بگويم: سلام!

و جوابم از لبان بسته ات به نرمي جاري شود...

بگويم هر چه مي خواهم...خجالت نكشم؛

بگويم آنچه را كه هيچ كس باور ندارد...هيچ كس...

همان كوچكترين معجزه ات را...

 

گفتي بخوان ، بخوان به نام من ...همان كسي كه تو را مجنون نيافريد...

خواندمت: سبحانك يا تو

 

گفتي عجيب اين گفته ات بوي صميميت مي دهد...

به پشت پنجره رفتم و گفتم:

خوش به حال شمعداني هاي توي باغچه كه زير نم نم باران خيس مي شوند، شسته مي شوند، به تو مي رسند...

 

نفس كشيدم و گفتم :لااله الاتو...

نگاهم كردي و گفتي بخواه،بخواه براي من...

بگو تا برايت بياورم...

نيازي به حسودي به شمعداني ها نيست...

بگو...

 

خودت مي دانستي اما گفتم...

گفتم چه مي خواهم...

فرياد زدم : اشهد ان به نام تو...

بخشيدي هماني كه مي خواستم را...

 

گفتي: نرو... تا سحر بمان، مهمان من باش...

ماندم و گفتي: صدايم بزن، با همان لحني كه مرا خواندي...

آهنگ صدايت را دوست دارم...

لبخند زدم و گفتم: سبحانك يا تو...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 14 تير 1394برچسب:سبحانك يا تو، خدا،دهقان اسدي، پرورش افكار،, | 1:36 | نویسنده : اسدي |

   

اين نيز بگذرد

شادي هايش با غم آميخته شد....

با خود گفت:

"اين نيز بگذرد..."

اما چه فايده كه زمان تكه تكه جسم و روحش را هم دارد با خود مي برد....

 

اكنون او ايستاده است و زمان همچنان مي تازد...

 

ناگهان مي ايستد ، به پشت سرش نگاهي مي اندازد و بدن نيم سوخته ي او را نگاه مي كند....

قهقهه اي از جنس مهرباني هاي شيطان سر مي دهد و مي گذرد...

 

و او همچنان كه به خدا تكيه داده مي گويد: " اين نيز بگذرد..." به همين راحتي...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 14 تير 1394برچسب:اين نيز بگذرد،خدا،شيطان،دهقان اسدي،پرورش افكار،, | 1:33 | نویسنده : اسدي |


صبح شد ،موقع بلند شدن با خودش گفت:براي كسي بمير كه برايت تب كند. صورتش را شست و خودش را در آينه نگاه كرد. روي آينه با انگشت نوشت : براي كسي تره هم خرد نكن.

تازه اميدوار شده بود. سر ميز صبحانه مادرش گفت:چه فايده هر روز كاغذ سياه ميكني؛پول هم در مياري!

دختر از سر سفره بلند شد. توي دلش گفت : براي همه مادر است براي ما زن بابا.

وقتي سوار تاكسي شد. نفس عميقي كشيد ، چند لحظه نفسش را در شش ها نگه داشت و با پفي بيرون داد و آهسته گفت: هي ... نوشته هام به درد جرز لاي ديوار كه ميخوره!

كاغذ و قلمشو برداشت و همانجا آخرين جمله ي داستانش را كامل كرد.

گوشي اش زنگ خورد.برق اميد از چشمانش پيدا بود.جواب داد ، ناشرش بود.كتابش چاپ ميشد.



 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 تير 1394برچسب:اميد,نااميدي,كنايه, دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 16:33 | نویسنده : اسدي |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.