سلام دوستان من،

امروز مي خوام داستان بعدي خودم رو شروع كنم به نوشتن.

اگه يادتون باشه كتاب قبليم: خونه ي جديد بلوطي بود

و اگه يادتون باشه : گفتم اون يه مجموعه است در مورد يه زرافه يك با مادرش از

باغ وحش به يك جنگل حفاظتي منتقل ميشه.

حالا قسمت دومش رو مي خوام چاپ كنم .

مي خوام اين يكي، آموزش باشه .

مثلا آموزش حفاظت از محيط زيست، يا كمك به همنوع ويا .....

هم اكنون نيازمن ياري سبز افكار شمايم.

لطفا راهنماييم كنين.

البته خودم يه فكرايي تو سرم دارم ها. اما دوست دارم شماهام كمكم كنين.

مطمئن باشين از نظرهاتون استفاده ميكنم البته با ذكر اسمتون.

مطمئن باشين اگه تو قسمت دومش هم استفاده نكنم تو قسمت هاي بعدي استفاده خواهم كرد.

آخه خودم نزديك به 12 قسمت تقريبا طراحي كردم.اما.....

اما اگه نظرات شما بهتر باشه اول از اونا استفاده ميكنم.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 28 فروردين 1394برچسب:داستان,ياري,سبز,افكار,عكس,زرافه,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 15:53 | نویسنده : اسدي |

با تشكر ازدوستانيكه  با خريد كتابهاي قبلي ام منو ياري كردند ؛ كتاب جديدم به چاپ رسيد. داستاني از مجموعه بلوطي ، با نام :

 

بلوطي يك زرافه كوچولو.......

قيمت : 1500 تومان  مناسب گروه سني الف و ب


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 15 فروردين 1394برچسب:داستان,بلوطي,خونه ي جديد بلوطي,زرافه,كتاب,كودك,عكس,پرورش افكار,دهقان اسدي,, | 8:21 | نویسنده : اسدي |

دختري از جنس نور

دلش گرفته بود . غمگين و آزرده دل در ايستگاه اتوبوس نشسته بود  بدون اينكه مقصدي براي رفتن داشته باشد.

آسمان مي غريد و هر از چند گاه ، برق قشنگي اطراف را روشن مي كرد . با اينكه هنوز به غروب خيلي مانده بود اما انگار دلتنگي او به آسمان نيز سرايت كرده ، شهر اخمو و تيره و تار شده بود!

كيفش را محكم به سينه چسبانده بود انگار مي ترسيد كسي كيفش را بگاپد.

يك اتوبوس از راه رسيد ، بي توجه به مسير اتوبوس، بي حوصله سوار شد. نگاهي به داخل انداخت رديف آخر جا براي نشستن داشت . خودش را به آنجا رسانده و نشست .

كنارش دختركي پنج شش ساله همراه با مادرش نشسته بود. دخترك يك جا بند نمي شد. يك ريز حرف ميزد و وول ميخورد؛ به هر ايستگاه كه مي رسيدند مي پرسيد رسيديم مامان! پياده شيم مامان!

اعصابش را خورد كرده بود . بارها خواسته بود سرش داد بزند : چته بچه !اما خودش را كنترل كرده بود.

-         مامان اجازه ميدي خودم گوشواره مو داخل ضريح بندازم.

يكه خورد ، نگاهي به سرتاپاي دخترك انداخت . سرو وضعش مرتب بود اما پولدار به نظر نمي رسيد.

از روي تمسخر ريشخندي زد و دوباره به بيرون نگريست و محكم تر ازقبل كيفش را در آغوش فشرد. در دلش به كودك گفت : اي بدبخت  تو اين دوره زمونه كسي گوشواره شو نذر ميكنه! دو روز ديگه بزار بزرگ شي اون وقت ...

اتوبوس ايستاد . نزديك حرم بود . مادر و دختر پياده مي شدند. نفس عميقي كشيد و با خود گفت : آخيش راحت ميشم.

ناگهان دخترك مشتش را به سوي او دراز كرد و با لبخند شيرين كودكانه اش گفت:

بيا.... بگيرش..... من ديگه بهش نياز ندارم... مال تو باشه ! به آرزوم رسيدم.

شايد دست تو كه باشه تو رو هم به آرزوت برسونه ...  ديگه اخمو و بداخلاق نباشي!

دخترك گوشه ي چشماشو تنگ كرد و دوباره گفت : ياا... بگيرش ديگه.

مشت كوچكشو باز كرد. يك قاصدك سفيد و له شده بود.

نمي دانست چه كند، نگاهي به قاصدك و نگاهي به چشماي براق دخترك انداخت. قاصدك را برداشته و به آن زل زد. تمام وجودش داغ شد .

اتوبوس به راه افتاد. غرق عرق شده بود. دادزد:

آقا لطفا نگه دارين . من بايد پياده ميشدم.

پياده شد . در ميان ازدحام جمعيت  به دنبال دخترك و مادرش بود. اما نيافت.

حس عجيبي داشت . روبرويش حرم مطهر امام رضا (ع) بود. دست به سينه گذاشته و عرض ادب كرد.

بغضش تركيد .چرا به فكر خودش نرسيده بود . تنها پناه او ، تنها ياريگر او همان ضامن آهوست.

در حالي كه اشك هايش قطره قطره به روي گونه اش مي غلطيد. مشتش را گشود و قاصدك را به باد سپرد.

"السلام عليك يا علي بن موسي الرضا...."

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,داستانك,دختر,جنس نور,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 11:25 | نویسنده : اسدي |

             دو كبوتر بياباني زيبايي به رنگ هاي سفيد و سياه در كوهپايه اي كنار يك صخره ي بزرگ ، لابه لاي خاشاك ، لانه اي كوچك درست كرده و با هم زندگي مي كردند.

كنار لانه ي آنها يك غار كوچك بود كه عنكبوتي پير در آن لانه داشت . عنكبوت بسيار مهربان بود و در كارها و مشكلات به كبوتر ها كمك مي كرد.

..........................................

اين داستان رو هم زمستان 93 به چاپ رسوندم.

قيمت:2500 تومان؛( در صورت خريد به تعداد زيادبا 40 درصد تخفيف به فروش مي رسد)

مركزپخش انتشارات انتظار مهر 05132220719

 (داستان هجرت پيامبر از مكه به مدينه - حكايت غار- به زبان كودكانه)

مناسب سنين دوره ابتدايي

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,سفر,سفردرپناه خدا,دهقان اسدي,حسين پور,پرورش افكار,, | 10:57 | نویسنده : اسدي |

نخل شاهد

نخل پيري بود كه در كنار يك بركه زندگي مي كرد. او دوستان زيادي بين درختان و موجودات كنار بركه داشت.نخل هاي جوان تر ، ماهي هاي كوچولو ، لاك پشت بي خيال، كركس عجول و غرغرو، سنجاقك هاي زيبا و ناقلا ، بچه قورباغه هاي سبز و... همه و همه نخل پير را دوست داشتند.

بركه اي كه او در كنار آن زندگي مي كرد ، در مسير راه كاروان ها قرار داشت . كاروان هاي زيادي براي استراحت كنار آنها ايستاده و اتراق مي كردند.

آن روز هم ، يكي از همين روزها بود. نخل پير از صبح زود بيدار شده و به افق ها چشم دوخته بود. همه خواب بودند . نگاهي به نخل جوان كنجكاو كرد اما او نيز هنوز خوابيده بود. صدا زد:

‹‹ بيدار شين ، زود باشين بيدار شين ، چقدر مي خوابين !››

............................

دوستان اين داستان رو بهار 93 به چاپ رسوندم.

(داستان نخلي است كه شاهد واقعه ي عيد غدير بوده و به زبان كودكان به تحرير درآمده است)

چاپ انتشارات ضريح آفتاب- مناسب سنين دوره ابتدايي- قطع خشتي

قيمت روي جلد2300 تومان-( درصورت درخواست خريد به تعداد زياد با 40 درصد تخفيف به فروش مي رسد)

پخش ضريح آفتاب 05132210045

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,نخل شاهد,دهقان اسدي,نخل,پرورش افكار,, | 10:0 | نویسنده : اسدي |

بند كفش

كيفش را روي دوش انداخت ، جلوي آيينه ايستاد . چادر سياهي كه بي بي برايش دوخته بو او را برازنده تر كرده بود انگار ديگه يك دختر 8 ساله نبود.

چادرش را درست كرد ، مطمئن شد كه حجابش مثل بي بي ست ، لبخندي زد نفس عميقي كشيد به مرواريد داخل آيينه گفت : اي بلا ! تو موفق ميشي از الان برو ساك مسافرتت رو ببند زائر امام!

به راه افتاد تمام طول راه متن هاي كتاب مسابقه در جلوي چشمش نمايش مي دادند همه را حفظ بود .

با اينكه هوا سرد بود اما هيچ حس سردي نداشت . تمام ذهنش در گير مسابقه احكام بود . به بي بي قول داده بود كه حتما نفر دوم شود . جايزه نفر دوم هزينه سفر زيارتي به مشهد مقدس بود .

مسجد امام تقي (ع) 3 ميلان بالاتر از منزلشان بود . به درب مسجد كه رسيد ايستاد نفس عميقي كشيد بسم الله الرحمن الرحيم گفت . به موقع رسيده بود بقيه شركت كنندگان نيز در حال ورود به مسجد بودند .

آقاي جماعت دم در ايستاده بود . از دور اداي احترام كرد . خم شد تا بند كفش هايش را باز كند اما ........او كفش نپوشيده بود.

 تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 25 بهمن 1393برچسب:داستان,داستانك,بندكفش,زيارت,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 11:20 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.