صبح شد ،موقع بلند شدن با خودش گفت:براي كسي بمير كه برايت تب كند. صورتش را شست و خودش را در آينه نگاه كرد. روي آينه با انگشت نوشت : براي كسي تره هم خرد نكن.

تازه اميدوار شده بود. سر ميز صبحانه مادرش گفت:چه فايده هر روز كاغذ سياه ميكني؛پول هم در مياري!

دختر از سر سفره بلند شد. توي دلش گفت : براي همه مادر است براي ما زن بابا.

وقتي سوار تاكسي شد. نفس عميقي كشيد ، چند لحظه نفسش را در شش ها نگه داشت و با پفي بيرون داد و آهسته گفت: هي ... نوشته هام به درد جرز لاي ديوار كه ميخوره!

كاغذ و قلمشو برداشت و همانجا آخرين جمله ي داستانش را كامل كرد.

گوشي اش زنگ خورد.برق اميد از چشمانش پيدا بود.جواب داد ، ناشرش بود.كتابش چاپ ميشد.



 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 6 تير 1394برچسب:اميد,نااميدي,كنايه, دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 16:33 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.