برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 21 آذر 1394برچسب:اميد,پرورش افكار,, | 23:44 | نویسنده : اسدي |

 

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:دلم,, | 19:21 | نویسنده : اسدي |


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 19 آذر 1394برچسب:عامل اعتراض شدم,اسدي,پرورش افكار,, | 18:42 | نویسنده : اسدي |

امروز , نور را روی برف ها تماشا کردم.

همه انعکاس تصویر تو بود.

 

نمی دانم چه بودیم در ابتدا

شاید دو گیاه

 

من تلخ, با برگ هایی زرد در جستجوی نور

تو, تند و شفا بخش

با انحنایی در ساقه ات

 

شاید در سکوت آغاز

بیش از فوران آتش عشق و طوفان مهر

 

ما دو اندیشه بودیم

هر یک تنها

من در انتظار نور

تو در جستجوی روزنه ای برای انتشار نور

 

و امروز

تو منتشر شدی و من نائل به انتظار.

در باغی کنار کوه

کوهی...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:من و تو, اسدی, پرورش افکار, | 16:8 | نویسنده : اسدي |


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:سحر نمی دانم, , | 13:29 | نویسنده : اسدي |

   

 

اين متن رو تقديم ميكنم به .... عزيز كه نوشته:

 

" بايد كسي عاشق باشه تا درك كنه..."

به نظر من، همه ي ما عاشقيم .

عشق براي هر كسي يه نوع خاصي جلوه ميكنه 

اما هيچ كس مستثنا از عشق نيست.....

 

 

و تقديم مي كنم به او.....

 

 

جادوي عشق

 

 

آن روز كه او را ديدم

دانستم كه مي توان عاشق شد.

 

وقتي او را يافتم

فهميدم كه مي توان شهر سكوت را به آواز شقايق ها پيوند داد.

 

او آمد ، سرشار از احساس

با دنيايي غم و حرمان

 

او آمد و شعر او

الفباي زيستن بر قاموس هستي شد

 

او، مسافر غريب

كه آب را معنا نمود

 

او ، تنهاتر از نسيمي

 

كه عشق را بوئيد        

 

 

او، ترنم جاني

كه محبت را تفسير نمود

 

او، جادوي عشقي

به سرسبزي بهار

 

او، طراوت شوري

به روشني مهتاب

 

او، آغاز حضوري

به لطافت اميد

 

او، روشنگر ايامي

ميان پرچين غم، رو به ديوار سكوت

 

عطر ياد او

در عمق لحظه ها جاريست

 

درياي طوفاني نگاه او

اعجاز محبتي ساده است

 

و.... قفل افسانه است

و قلب او آماده تپش

 

زاويه محزون قلب او

همنشين خانه ي بي  آلايش دلم شد

 

و من

 پرستو هاي خاطرم را تا انتها

به يادش پرواز دادم


 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:جادوي عشق,اسدي,پرورش افكار,, | 19:36 | نویسنده : اسدي |

 

در اوجي گران زبانم بند آمده


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 6 آذر 1394برچسب:رهايي،اسدي،پرورش افكار،, | 20:33 | نویسنده : اسدي |


 

پاداشي بزرگ

آذرماه بود ، زنگ هديه هاي آسمان ؛ و من مي خواستم درس امام مهرباني را تدريس كنم . با توجه به اينكه كلاسم 2 پايه بود ، به پنجمي ها تكليفي نوشتني دادم تا دومي ها نمايشي كه با چند دانش آموز تمرين كرده بودم اجرا كنند . نمايشمان آنقدر جذاب بود كه كل كلاس را يكپارچه كرده و بعد از اتمام نمايش هر دو پايه در پرسش و پاسخ شركت كردند ، متوجه شدم كه بعضي از بچه ها اصلا حرم امام رضا را نديده اند ! اشتياق زيارت در چشمهايشان موج مي زد !

منزل خود من درمشهد بود و در آن روستا به صورت بيتوته بودم ( چهارشنبه ظهر به مشهد مي آمدم و دوباره شنبه صبح به روستا برمي گشتم ) ناخوآگاه يك مسابقه در ذهنم جرقه زد ؛ كوچك بودن  دومي ها را بهانه كرده و به كلاس پنجمي ها اعلام كردم كه با توجه به نزديكي امتحانات نوبت اول ، هر دانش آموزي كه معدلش 20 شود ، به شرط رضايت خانواده اش با خودم براي زيارت به مشهد خواهم برد. كلاس ما 12 كلاس پنجمي و 23 كلاس دومي داشت . تقريبا بيشتر دانش آموزان كلاس زرنگ بودند . 3 نفر از پنجمي ها اصلا به مشهد نيامده بودند (خديجه دانش آموزي زرنگ و فاطمه وگل اندام تقريبا ضعيف) . حرفم برايشان باوركردني نبود تاچند روز هرزنگ و هرساعت مي پرسيدند : راست مي گويي خانوم .....

با تصديق حرفم ، جهت تلاش مصمم تر شدند . رقابت شديدي بين بچه ها صورت پذيرفت .تلاش و تلاش و تلاش ..... بيشترين زحمت از سوي خديجه بود كه مثل يك معلم براي فاطمه و گل اندام تلاش مي كرد.

امتحانات يكي پس از ديگري پايان يافت باوركردني نبود  7 نفر معدلشان 20 شد .فاطمه و گل اندام هم جزو اين 7 نفر بودند . حالا نوبت وفاي به عهد من بود . با مشورت خود بچه ها قرار شد در يك هفته 3 نفر و هفته بعد 4 نفر ديگر را به مشهد بياورم وخديجه و فاطمه و گل اندام  بخاطر تلاش بيشترشان  گروه اول باشند .

خانواده هرسه را به مدرسه خواستم . خودشان در جريان بودند و بسيار استقبال كردند و رضايت نامه نوشتند .

 

 

روز موعود شد و ما راهي شديم شب بود كه رسيديم . مستقيم به منزل رفتيم مادر و پدرم باديدن من و مهمانهاي كوچكم جاخوردند ؛ مادرم كمي ناراحت شد كه دختره ي .... اين كارها مسئوليت دارد ، جاده است و هزار اتفاق و..... اما پدرم از كار من بسيار رضايتمند بود . صبح زود بعد از نماز هيچ كدام نخوابيدند مي دانستم كه از شوق زيارت است . بعد از صبحانه راهي حرم شديم  به حرم كه رسيديم با آن چادر هاي سفيد گل گلي شان چون فرشته هايي كوچك به عبادت مشغول شدند . تمام آداب زيارت را بجا آورديم زيارت نامه خوانديم ، نماز زيارت و....

در تمام صحن ها دور زديم . جاي كبوتر ها ، حوض طلا ، نقاره خانه ، موزه حرم و.... همه جاي حرم رانشانشان دادم . تا ظهر در حرم مانديم براي ناهار بيرون رفته ناهار خورديم و به باغ نادري رفتيم . دوباره به خواست خود بچه ها به حرم بازگشتيم اصلا دوست نداشتند از نزديكي ضريح دور شوند .

اين دو روز مثل برق و باد گذشت صبح شنبه به روستا برگشتيم وقتي كنار جاده از اتوبوس پياده شديم كل بچه هاي كلاس (دوم وپنجم ) مسير بين روستا تا كنار جاده را طي كرده و براي استقبال از ما آمده بودند.



برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 6 آذر 1394برچسب:خاطره،پاداشي بزرگ، اسدي،پرورش افكار،, | 17:11 | نویسنده : اسدي |

 

لقب هاي من و تو ........

 

در يكي از روستاهاي شهرستان ….. خدمت مي كردم . اين روستا دو تا دبستان داشت يكي دبستان پسرانه و ديگري دبستان دخترانه كه البته بعضي پايه هاي آن مختلط بود .

20سال بيشتر نداشتم اما بخاطر داشتن 3 سال سابقه تدريس در پايه پنجم ،پايه پنجم اين آموزشگاه به من محول شد .13 دانش آموز دختر و 8 دانش آموز پسر.

 

تقريبا 2 ماه از آغاز سال تحصيلي گذشته بود كه يك روز ابتداي شروع زنگ كلاس ، مدير آموزشگاه به درب كلاسم آمد و بعد از كمي مقدمه چيني عنوان نمود كه يك شاگرد جديد دارم .

پسري به نام «اكبر» كه از آموزشگاه پسرانه به هر دليلي اخراج شده بود ، بعد از يك هفته دربدري در كوچه ها، جناب آقاي …. "مدير آموزشگاه " نگران آينده او شده و تصميم گرفته بود او را در كلاس من بپذيرد.

 

او را اينگونه توصيف كرد : " پسري 15 ساله از نظر قد وقيافه از بقيه پنجمي ها بلند تر ، بسيار شرور، ا نظر درسي ضعيف ، داراي مشكل خانوادگي ، مادرش فوت كرده ،داراي زن بابايي ظالم و پدري خشك و متعصب، خواهري كوچك تر دارد كه حاضر است برايش بميرد.

 

از جناب ….. خواستم


 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:خاطره,لقب های من و تو, اسدی,پرورش افکار,, | 10:43 | نویسنده : اسدي |

 

دشت هميشه عزادار

 

اي دشت هميشه عزادار،كربلا

بگذار سر بر دامنت گذارم و زار بگريم، بگذار بگريم و چرا نگريم

اي قربانگاه روح جاري قرآن، چرا نگريم كه تو خود ديدي كه چهل روز پيش عشق را چگونه سر بريدند، ديدي كه قرآن ناطق را چگونه پاره پاره كردند.

اي دشت هميشه عزادار!

بگذار بگريم و چرا نگريم كه قلب من قرين غم توست و روح من در پرواز كوي تو.

تو ديدي نبرد مظلوميت را، مظلوميتي به وسعت بي پايان و ظلمي به پهنه بي نهايت و در ميان اينها مردي مشعل دار را ديدي كه انسان ها را به حريت مي خواند و ديدي كه چگونه خونش به آسمان ريخت.

 

اي دشت غم زده ، اي كربلا!

بگذار برايت بگويم بعد از آن روز باران اشك فرشتگان و آدميان بر تو فرو ريخت و دل هايمان سرزمين محبت آرميدگان تو شد

اي دشت داغ دار!

تو چشمه اي بودي كه خون خدا از آن جوشيد و بر بستر روحها جريان يافت.

 اي شاهد تراژدي بزرگ تاريخ !

 اگر اهل زمان پيمان وفا شكستند و حرمت غريب ندانستند، تو فرزند پيغمبر را با شوق فراوان در آغوش گرفتي و زينب آن دختر عصمت ، خاطرات تلخ تو را برايمان باز گفت و اينك اربعين آن فرا رسيده است، چهل روز است كه آن يار مهربان و غريب ما ، ميهمان توست.

چهل روز است كه پاره تن پيامبر و نور چشمان علي را در آغوش گرم خود جاي داده اي، چهل روز است كه ما در فراق مي سوزيم و تو در وصال.

                                                                                                   

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:دشت هميشه عزادار,پرورش افكار,, | 9:30 | نویسنده : اسدي |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.