دو چشم سياه وسط ديس بزرگ

‹‹ اگر تا ظهر آشتي نكنين مسلمان نيستين !››

اين را گفته وازكلاس خارج شدم . همه ي فكر و ذهنم دور محبوبه و زهرا مي چرخيد......


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 5 فروردين 1394برچسب:خاطره,بچه ها,آشتي كنان,پرورش افكار,دهقان اسدي,, | 13:32 | نویسنده : اسدي |

پل ارتباط

 

قرار بود در دبستان مرادي به جاي خانم .... ، كلاسش را 2 ماه اداره كنم . مي دانستم كار مشكلي خواهد بود ؛ بچه ها معمولا با معلم اول خو گرفته و دوست نخواهند داشت كسي جايگزين وي شود ؛ بخصوص كه وصف خانم ... را زياد شنيده بودم . با عزمي جزم ، استوار و محكم گام برداشتم تا ...

كلاس را از خانم مربوطه تحويل گرفتم . اول بهمن بود . درس هايشان خيلي جلوتر از بقيه ي كلاس ها بود. تقريبا از هر كتاب فقط يك يا دو درس براي تدريس مانده بود . تقريبا همه در سطح بسيار بالايي بودند به حق كه زحمت زيادي كشيده شده بود .

لحظه اي كه از بچه ها جدا مي شد بغض گلويش را گرفت ، هم او و هم بچه ها گريه كردند . چاره اي نداشت بنا به دليلي مرخصي گرفته و كلاسش به عنوان اضافه كار به من محول شده بود .

تا دم در همراهيش كردم . كمي از من تعريف و تمجيد كرد ( البته با تكيه برشنيده هايش ) و بعد توضيح داد كه بچه ها فقط از نظر انشايي ضعيف هستند و از من خواست تا دامنه لغاتشان را بالا ببرم .

 

آن روزمان تقريبا فقط با احساس هم دردي و درك و... گذشت و من سعي كردم مثل يك دوست به آنها نزديك شوم .

صبح با ورودم به كلاس يك مجله رشد دانش آموز گوشه ي  تخته كلاس چسبانده و بدون پاسخ به كنجكاوي هاي دانش آموزان به كارمان مشغول شديم .

زنگ دوم و سوم هم باز با خودم مجلات دانش آموز و نوآموز ( با شماره هاي متفاوت ) به كلاس برده ، يك فيله لب پنجره انداخته و آنها را در آنجا چيدم و باز هم به سوالات دانش آموزان لبخندي زده و پاسخ گو نشدم تا زنگ آخر.....

وارد كلاس شدم اين بار مجله نبرده بودم . زنگ درس بنويسيم بود . به علت سكوت طولاني من  مبصر كلاس پرسيد :

خانوم ميشه بگين اين مجله ها براي چيست ؟

با بي تفاوتي گفتم : خوب الان كه بيكارين بردارين ببينين براي چيست ؟ خوشحال ميشم اگه به من هم بگين !

خودم يك مجله برداشته و شروع به ورق زدن كردم ، بقيه نيز كار مرا تقليد نمودند . دقايقي بعد كل كلاس مشغول مطالعه بودند به علت تنوع مجله ها ، بعضي مطلب جالبي كه مي ديدند به دوستانشان هم نشان مي دادند. كلاس از حالت خشكي در آمده و همهمه اي فرا گرفته بود.لازم به ذكر است كه قبلا تمام مجلات را بررسي كرده و روي نام و سن نويسندگان ماژيك فسفري كشيده بودم .

دوباره سوال اول زنگ را بلند تكرار كردم : مجله ها براي چيست ؟

پرسش و پاسخ را هدايت كردم تا به نويسنده و سن آنها رسيديم و بچه ها به هدفي كه مي خواستم رسيدند.

وقتي زنگ خورد به عنوان تكليف شب خواستم تا  در مورد امروز بنويسند هر چه ديده و شنيده و خوانده و برداشت كرده بودند.

روز بعد ابتداي زنگ مطالب نوشته شده را گرفته مثل هر روز مشغول درس شديم به علت جلو بودن درسهايشان نمونه سوالات آزمون هاي نمونه دولتي و تيز هوشان سالهاي گذشته را كار مي كرديم تا براي اين آزمون ها آماده شوند .

در لحظاتي كه بدست مي آوردم متن هايشان را خوانده ويرايش كردم  برگه ها را پس دادم تا دوباره امشب با توجه به ويرايش من پاكنويس كنند و فردا بياورند.  

روز بعد را اختصاص داديم به خواندن مطالب نوشته شده . وقتي مطالب همديگر را مي شنيدند بخاطر زيباييش هورا مي كشيدند . به قول مادرم تنور داغ بود و آماده ي نان پختن . كمي از نوشته هايشان تعريف و تمجيد نموده و گفتم :

شما چه فرقي با دانش آموزاني كه مطالبشان در مجله چاپ شده است داريد ! وقتي با يك ويرايش كوچولو مطالبتان به اين زيبايي شده پس چرا نمي نويسيد !

با هم اتحاد بستيم كه هر روز 20 دقيقه آخر زنگ را به نويسندگي بپردازيم و من كمكشان كنم تا مطالبشان براي چاپ آماده شود . و من اميد وارشان كردم كه قبل از جدايي من از آنها مطالبشان  به چاپ خواهد رسيد به شرطي كه دروس ديگر را كنار نگذارند.

روزها يكي پس از ديگري مي گذشت ، هر روز در كنار درس ها ، بعد از تست هاي آزمون هاي نمونه دولتي و تيز هوشان ، مطلبي جديد براي نوشتن انتخاب كرده و مي نگاشتيم . شور و اشتياق بچه ها وصف نشدني بود انگار اصلا خسته نمي شدند!

 

حالا 10 اسفند بود و بچه ها تقريبا همه مطلبي براي ارسال داشتند. نمي دانستم چه كنم و براي كجا ارسال كنم . تحقيقات لازم را انجام داده وهمه ي آثار بسيار خوب دانش آموزان  را سرجمع نموده داخل پاكتي بزرگ گذاشتم و همراه با آدرس كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان  ناحيه .... كنار پارك ..... به سرايدار مدرسه تحويل دادم تا ببرد . ( ناگفته نماند كه طي اطلاعات مكتسبه اين كانون جزو فعال ترين كانون هاي شهر بود )

بعد از مدتي اولين بسته پستي آموزشگاه مختص كلاس پنجمي ها بود . براي تك تك دانش آموزان بسته اي فرستاده شده بود كه محتوياتش شامل بوداز : يك دفتر خاطره – يك برگه عضويت رايگان در كانون – يك كتاب چگونه بنويسيم – يك برگه تبليغاتي از فعاليت هاو كلاس هاي كانون ويك متن تشكر بسيار زيبا :

(سلام كوچكم را با دستان داغ نويسندگيت بپذير

دست كوچك و پرتوان شما امروز به من آموخت كه من خيلي كم كاري كرده ام ،

 شما به من آموختيد كه من بايد به پرواز درآمده و شماها را كشف نمايم .

شما نويسندگان بزرگ فردا هستيد . بسيار زيبا و دلنشين نگاشته ايد .

خجل شدم كه هنوز به ديدارتان نائل نشده ام .

منتظر نامه ها و نوشته هايتان هستم .

حتما به ديدن من بياييد.....................................قاصدك )

بچه ها غرق در شور و شعف بودند و من به هدفي كه مي خواستم رسيده بودم .......پل ارتباط

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 اسفند 1393برچسب:خاطره,پل,ارتباط,نويسنده,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 1:50 | نویسنده : اسدي |

اين خاطره نيز در مجله رشد معلم فروردين ماه1392 ص 28 به چاپ رسيده است.

                   لقب هاي من و تو ........

 

سالهاي اول خدمتم ، سال تحصيلي 76-75 در يكي از روستاهاي شهرستان كلات (چنار ) خدمت مي كردم . اين روستا 2 تا دبستان داشت يكي دبستان پسرانه و ديگري دبستان دخترانه كه البته بعضي پايه هاي آن مختلط بود .

20سال بيشتر نداشتم( ديپلم دانشسراي آموزش ابتدايي بودم ) اما بخاطر داشتن 3 سال سابقه تدريس در پايه پنجم ،پايه پنجم اين آموزشگاه به من محول شد . 13 دانش آموز دختر و 8 دانش آموز پسر.

 

تقريبا 2 ماه از آغاز سال تحصيلي گذشته بود كه يك روز ابتداي شروع زنگ كلاس ، مدير آموزشگاه به درب كلاسم آمد و بعد از كمي مقدمه چيني عنوان نمود كه يك شاگرد جديد دارم .

پسري به نام «اكبر» كه از آموزشگاه پسرانه به هر دليلي اخراج شده بود ، بعد از يك هفته دربدري در كوچه ها، جناب آقاي صفايي "مدير آموزشگاه " نگران آينده او شده و تصميم گرفته بود او را در كلاس من بپذيرد.

 

او را اينگونه توصيف كرد : " پسري 15 ساله از نظر قد وقيافه از بقيه پنجمي ها بلند تر ، بسيار شرور، از نظر درسي ضعيف ، داراي مشكل خانوادگي ، مادرش فوت كرده ،داراي زن بابايي ظالم و پدري خشك و متعصب، خواهري كوچك تر دارد كه حاضر است برايش بميرد.

 

از جناب صفايي خواستم يك ربع به من مهلت دهد وبعد دانش آموز را به كلاس بياورد.

وارد كلاس شدم تا جوكلاس را براي ورودش آماده كنم ،بچه هاكه دورادور او را ميشناختند و وصفش را شنيده بودند مشغول همهمه بودند . با ورود من همهمه خاموش شد. اسماعيل بلند شد و گفت : خانم ميشه اكبر به كلاس ما نياد. انگشتم را به نشانه سكوت برروي لبانم گذاشتم و او ساكت شد و نشست ، زينب خواست چيزي بگويد اما با ديدن چهره من "برهم فشرده شدن پلك هايم"

سكوت اختيار كرد.

چند ثانيه اي در طول كلاس قدم زدم و فكر كردم .(هر 21 دانش آموز را به خوبي مي شناختم در طول اين 2 ماه باهمه انس گرفته و همه را به اسم كوچك صدا مي زدم .)

با جمله ي "بچه هاي قشنگم ...." سكوت را شكسته و آنچه را كه در چنته داشتم بر روي دايره ريختم و سعي كردم از نظر عاطفي احساسات آنها را برانگيزم تا .... بدون توجه به گذر زمان شايد نيم ساعتي حرف زده بودم ، با صداي كوبيده شدن در كلاس و باز شدن آن ، دانش آموزي كثيف وژوليده ، با چهره اي كه حاكي از كتك خورده شده بودنش بود با تمام توصيفات جناب صفايي در چهارچوب در هويدا شد و در كنار او جناب صفايي در حاليكه دست روي شانه ي او گذاشته بود.

همه با صداي برپاي اسماعيل بلند شدند.

آقاي صفايي متوجه آماده نبودن ما شد و گفت انگار زود آمديم.....

وسط حرفش دويده و گفتم : خواهش ميكنم بفرماييد. ما همه براي ورود شما و اين آقاي خوش تيپ ( با اشاره به اكبر) لحظه شماري مي كرديم .

به اكبر خوش آمد گفتم و آقاي صفايي با لبخندي ما را تنها گذاشت . به عادت هميشه كه به بچه ها لقب مي دادم ( القابي مثل منظم ، مرتب ، دكتر ، مهندس و ...) اكبر را به عنوان خوش تيپ معرفي كردم و گفتم : به افتخار ورود اكبر درس را كنسل و به ورزش مي رويم . ( دسته كتابهايش را كه با كش بسته بود گرفته و روي ميز خودم گذاشتم  )

در حياط دختر ها در گوشه اي مشغول وسطنا و پسرها در سويي ديگر فوتبال را آغاز كردند . سري به دختر ها زدم و گفتم انتظار دارم مثل هميشه كمكم كنيد تا ايشان را هم به سطح بقيه برسانيم .

به ميان پسرها رفتم و مثل هميشه گاهي توپ را به بقيه پاس داده و در بازي آنها شريك مي شدم و با لبخندي به اكبر نشان مي دادم كه او را در جمع خود پذيرا شده ام.

همه متوجه مهارت اكبر در فوتبال شديم ، با صداي سوت زنگ تفريح ، گفتم : خوب حالا اين فوتباليست خوش تيپ تو كلاس كنار كي ميشينه !

چند نفر همزمان گفتند : جاي ما......

به اسماعيل اشاره كردم تا جايش را مشخص كند و ......

اگر بخواهم از روي دفتر خاطراتم ، تمام خاطرات آن سال را بنويسم شايد بيش از 500 صفحه شود.در طول سال تمام هم و غم من اكبر بود و اكبر بود و اكبر ....... طوري كه در نه تنها درتمام درس هايش موفق شد بلكه به يك فرد منظم و مرتب مبدل گشت و مهرباني او زبانزد همه شد و من خيلي چيزها از او آموختم .

اصرار كردم تا در مدرسه شبانه روزي ثبت نامش كنم اما بخاطر علاقه وافري كه به خواهرش داشت گفت : نمي تواند او را تنها بگذارد اما قول داد حتما ادامه تحصيل دهد. سال بعد نيز خبرش را داشتم كه ادامه تحصيل مي داد.

بعد از گذشت چند سال ، روزي در پياده رو خيابان قدم زنان مي رفتم كه صدايي گرم ( خانوم ...خانوم ...) مرا متوجه خويش ساخت به سمت صدا برگشتم . آرام جلوي پايم خم شد تا اداي احترام كند. قدمي به عقب گذاشتم و با جمله ي ، اكبرجان!... باعث شدم قد راست كند . كچل بودنش حاكي ازسرباز بودنش بود . خنده شيريني بر لبانش نقش داشت و برق شادي در چشمانش موج مي زد.

احوال خود و خواهرش را پرسيدم و چند صباحي با او به گفتگو پرداختم . وقتي از او جدا شدم خدا را شاكر شدم كه توانسته بودم :

در حق او مادري كنم .

جمله زيبايش هنوز در گوشم طنين انداز است:

"شما را قد مادرم دوست دارم "

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 بهمن 1393برچسب:خاطره,لقب هاي من و تو,مادر,رشد معلم,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 10:4 | نویسنده : اسدي |

 دوستان ، من خاطرات تلخ و شيرين و تجربيات سبز دوران تدريسم را براي مجلات رشد آموزش ابتدايي و رشد معلم مي فرستم و هر كدام كه چاپ شد در اين وبلاگ قرار مي دهم.

پاداشي بزرگ خاطره اي است كه در مجله رشد معلم اسفند ماه 1392 ص 27 به چاپ رسيده است.

پاداشي بزرگ

آذرماه بود ، زنگ هديه هاي آسمان ؛ و من مي خواستم درس امام مهرباني را تدريس كنم . با توجه به اينكه كلاسم 2 پايه بود ، به پنجمي ها تكليفي نوشتني دادم تا دومي ها نمايشي كه با چند دانش آموز تمرين كرده بودم اجرا كنند . نمايشمان آنقدر جذاب بود كه كل كلاس را يكپارچه كرده و بعد از اتمام نمايش هر دو پايه در پرسش و پاسخ شركت كردند ، متوجه شدم كه بعضي از بچه ها اصلا حرم امام رضا را نديده اند ! اشتياق زيارت در چشمهايشان موج مي زد !

منزل خود من درمشهد بود و در آن روستا به صورت بيتوته بودم ( چهارشنبه ظهر به مشهد مي آمدم و دوباره شنبه صبح به روستا برمي گشتم ) ناخوآگاه يك مسابقه در ذهنم جرقه زد ؛ كوچك بودن كلاس دومي ها را بهانه كرده و به كلاس پنجمي ها اعلام كردم كه با توجه به نزديكي امتحانات نوبت اول ، هر دانش آموزي كه معدلش 20 شود ، به شرط رضايت خانواده اش با خودم براي زيارت به مشهد خواهم برد. كلاس ما 12 كلاس پنجمي و 23 كلاس دومي داشت . تقريبا بيشتر دانش آموزان كلاس زرنگ بودند . 3 نفر از پنجمي ها اصلا به مشهد نيامده بودند (خديجه دانش آموزي زرنگ و فاطمه وگل اندام تقريبا ضعيف) . حرفم برايشان باوركردني نبود تاچند روز هرزنگ و هرساعت مي پرسيدند : راست مي گويي خانوم .....

با تصديق حرفم ، جهت تلاش مصمم تر شدند . رقابت شديدي بين بچه ها صورت پذيرفت .تلاش و تلاش و تلاش ..... بيشترين زحمت از سوي خديجه بود كه مثل يك معلم براي فاطمه و گل اندام تلاش مي كرد.

امتحانات يكي پس از ديگري پايان يافت باوركردني نبود  7 نفر معدلشان 20 شد .فاطمه و گل اندام هم جزو اين 7 نفر بودند . حالا نوبت وفاي به عهد من بود . با مشورت خود بچه ها قرار شد در يك هفته 3 نفر و هفته بعد 4 نفر ديگر را به مشهد بياورم وخديجه و فاطمه و گل اندام  بخاطر تلاش بيشترشان  گروه اول باشند .

خانواده هرسه را به مدرسه خواستم . خودشان در جريان بودند و بسيار استقبال كردند و رضايت نامه نوشتند .

 

 

روز موعود شد و ما راهي شديم شب بود كه رسيديم . مستقيم به منزل رفتيم مادر و پدرم باديدن من و مهمانهاي كوچكم جاخوردند ؛ مادرم كمي ناراحت شد كه دختر اين كارها مسئوليت دارد ، جاده است و هزار اتفاق و..... اما پدرم از كار من بسيار رضايتمند بود . صبح زود بعد از نماز هيچ كدام نخوابيدند مي دانستم كه از شوق زيارت است . بعد از صبحانه راهي حرم شديم  به حرم كه رسيديم با آن چادر هاي سفيد گل گلي شان چون فرشته هايي كوچك به عبادت مشغول شدند . تمام آداب زيارت را بجا آورديم زيارت نامه خوانديم ، نماز زيارت و....

در تمام صحن ها دور زديم . جاي كبوتر ها ، حوض طلا ، نقاره خانه ، موزه حرم و.... همه جاي حرم رانشانشان دادم . تا ظهر در حرم مانديم براي ناهار بيرون رفته ناهار خورديم و به باغ نادري رفتيم . دوباره به خواست خود بچه ها به حرم بازگشتيم اصلا دوست نداشتند از نزديكي ضريح دور شوند .

اين دو روز مثل برق و باد گذشت صبح شنبه به روستا برگشتيم وقتي كنار جاده از اتوبوس پياده شديم كل بچه هاي كلاس (دوم وپنجم ) مسير بين روستا تا كنار جاده را طي كرده و براي استقبال از ما آمده بودند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 بهمن 1393برچسب:خاطره,پاداشي بزرگ,زيارت,رشد ابتدايي,دهقان اسدي,معلم,پرورش افكار,, | 9:48 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.