پل ارتباط
قرار بود در دبستان مرادي به جاي خانم .... ، كلاسش را 2 ماه اداره كنم . مي دانستم كار مشكلي خواهد بود ؛ بچه ها معمولا با معلم اول خو گرفته و دوست نخواهند داشت كسي جايگزين وي شود ؛ بخصوص كه وصف خانم ... را زياد شنيده بودم . با عزمي جزم ، استوار و محكم گام برداشتم تا ...
كلاس را از خانم مربوطه تحويل گرفتم . اول بهمن بود . درس هايشان خيلي جلوتر از بقيه ي كلاس ها بود. تقريبا از هر كتاب فقط يك يا دو درس براي تدريس مانده بود . تقريبا همه در سطح بسيار بالايي بودند به حق كه زحمت زيادي كشيده شده بود .
لحظه اي كه از بچه ها جدا مي شد بغض گلويش را گرفت ، هم او و هم بچه ها گريه كردند . چاره اي نداشت بنا به دليلي مرخصي گرفته و كلاسش به عنوان اضافه كار به من محول شده بود .
تا دم در همراهيش كردم . كمي از من تعريف و تمجيد كرد ( البته با تكيه برشنيده هايش ) و بعد توضيح داد كه بچه ها فقط از نظر انشايي ضعيف هستند و از من خواست تا دامنه لغاتشان را بالا ببرم .
آن روزمان تقريبا فقط با احساس هم دردي و درك و... گذشت و من سعي كردم مثل يك دوست به آنها نزديك شوم .
صبح با ورودم به كلاس يك مجله رشد دانش آموز گوشه ي تخته كلاس چسبانده و بدون پاسخ به كنجكاوي هاي دانش آموزان به كارمان مشغول شديم .
زنگ دوم و سوم هم باز با خودم مجلات دانش آموز و نوآموز ( با شماره هاي متفاوت ) به كلاس برده ، يك فيله لب پنجره انداخته و آنها را در آنجا چيدم و باز هم به سوالات دانش آموزان لبخندي زده و پاسخ گو نشدم تا زنگ آخر.....
وارد كلاس شدم اين بار مجله نبرده بودم . زنگ درس بنويسيم بود . به علت سكوت طولاني من مبصر كلاس پرسيد :
خانوم ميشه بگين اين مجله ها براي چيست ؟
با بي تفاوتي گفتم : خوب الان كه بيكارين بردارين ببينين براي چيست ؟ خوشحال ميشم اگه به من هم بگين !
خودم يك مجله برداشته و شروع به ورق زدن كردم ، بقيه نيز كار مرا تقليد نمودند . دقايقي بعد كل كلاس مشغول مطالعه بودند به علت تنوع مجله ها ، بعضي مطلب جالبي كه مي ديدند به دوستانشان هم نشان مي دادند. كلاس از حالت خشكي در آمده و همهمه اي فرا گرفته بود.لازم به ذكر است كه قبلا تمام مجلات را بررسي كرده و روي نام و سن نويسندگان ماژيك فسفري كشيده بودم .
دوباره سوال اول زنگ را بلند تكرار كردم : مجله ها براي چيست ؟
پرسش و پاسخ را هدايت كردم تا به نويسنده و سن آنها رسيديم و بچه ها به هدفي كه مي خواستم رسيدند.
وقتي زنگ خورد به عنوان تكليف شب خواستم تا در مورد امروز بنويسند هر چه ديده و شنيده و خوانده و برداشت كرده بودند.
روز بعد ابتداي زنگ مطالب نوشته شده را گرفته مثل هر روز مشغول درس شديم به علت جلو بودن درسهايشان نمونه سوالات آزمون هاي نمونه دولتي و تيز هوشان سالهاي گذشته را كار مي كرديم تا براي اين آزمون ها آماده شوند .
در لحظاتي كه بدست مي آوردم متن هايشان را خوانده ويرايش كردم برگه ها را پس دادم تا دوباره امشب با توجه به ويرايش من پاكنويس كنند و فردا بياورند.
روز بعد را اختصاص داديم به خواندن مطالب نوشته شده . وقتي مطالب همديگر را مي شنيدند بخاطر زيباييش هورا مي كشيدند . به قول مادرم تنور داغ بود و آماده ي نان پختن . كمي از نوشته هايشان تعريف و تمجيد نموده و گفتم :
شما چه فرقي با دانش آموزاني كه مطالبشان در مجله چاپ شده است داريد ! وقتي با يك ويرايش كوچولو مطالبتان به اين زيبايي شده پس چرا نمي نويسيد !
با هم اتحاد بستيم كه هر روز 20 دقيقه آخر زنگ را به نويسندگي بپردازيم و من كمكشان كنم تا مطالبشان براي چاپ آماده شود . و من اميد وارشان كردم كه قبل از جدايي من از آنها مطالبشان به چاپ خواهد رسيد به شرطي كه دروس ديگر را كنار نگذارند.
روزها يكي پس از ديگري مي گذشت ، هر روز در كنار درس ها ، بعد از تست هاي آزمون هاي نمونه دولتي و تيز هوشان ، مطلبي جديد براي نوشتن انتخاب كرده و مي نگاشتيم . شور و اشتياق بچه ها وصف نشدني بود انگار اصلا خسته نمي شدند!
حالا 10 اسفند بود و بچه ها تقريبا همه مطلبي براي ارسال داشتند. نمي دانستم چه كنم و براي كجا ارسال كنم . تحقيقات لازم را انجام داده وهمه ي آثار بسيار خوب دانش آموزان را سرجمع نموده داخل پاكتي بزرگ گذاشتم و همراه با آدرس كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان ناحيه .... كنار پارك ..... به سرايدار مدرسه تحويل دادم تا ببرد . ( ناگفته نماند كه طي اطلاعات مكتسبه اين كانون جزو فعال ترين كانون هاي شهر بود )
بعد از مدتي اولين بسته پستي آموزشگاه مختص كلاس پنجمي ها بود . براي تك تك دانش آموزان بسته اي فرستاده شده بود كه محتوياتش شامل بوداز : يك دفتر خاطره – يك برگه عضويت رايگان در كانون – يك كتاب چگونه بنويسيم – يك برگه تبليغاتي از فعاليت هاو كلاس هاي كانون ويك متن تشكر بسيار زيبا :
(سلام كوچكم را با دستان داغ نويسندگيت بپذير
دست كوچك و پرتوان شما امروز به من آموخت كه من خيلي كم كاري كرده ام ،
شما به من آموختيد كه من بايد به پرواز درآمده و شماها را كشف نمايم .
شما نويسندگان بزرگ فردا هستيد . بسيار زيبا و دلنشين نگاشته ايد .
خجل شدم كه هنوز به ديدارتان نائل نشده ام .
منتظر نامه ها و نوشته هايتان هستم .
حتما به ديدن من بياييد.....................................قاصدك )
بچه ها غرق در شور و شعف بودند و من به هدفي كه مي خواستم رسيده بودم .......پل ارتباط
برچسبها: