آسمان به بزرگی اش می بالد

كوه به استقامتش

طبیعت به سرسبزی اش

گل به زیبایی اش

زمان به سرعتش

دريا به عظمتش

و من به تو می بالم

به تو و همه ي شاگردانم

با تشكر از همه ي شاگردان عزيزم كه بازم مثل هر سال با تبريكات فراوونشون من رو شرمنده ي خويش نمودن.در زيرتعدادي از مطالبشون رو كه برام ايميل كردن رو گذاشتم.

ای خدای عشق ، ای ام الکتاب

ای معلم ، ای سراسر آفتاب

تو به ما آموختن آموختی
همچو شمع در بین ما میسوختی

در پی سوز و گداز و سوختن
فکر تو تنها بود آموختن

محبوبه(دبير)

***********

مهربانم

در كنار تو ،در كنار نگاه شيرين تو ،در كنار لبخند دلنشين تو

من زندگي را آموختم.

پس همانگونه زندگي كرده و مي كنم و زندگي خواهم كرد كه از تو ديده و آموخته ام.

من زندگي ام را مديون توام.

مدير بانك سپه و كوچك هميشگي شما:غلامرضا

*****************

مهربان آموزگار من: خانم اسدي

بسيار براي خودم متاسفم كه فقط يك سال شاگرد شما بودم.

اما بسيار خوشحالم كه دوستي و محبت و عشق را در همان يك سال آموختم.

به قول خودتان: در پناه خدا باشين

فداي شما:اسماعيل(مهندس عمران)

**********************

مهر ایزدی بر فراز دستانم بدرقه ی استادی که راه و رسم
درست زیستن را به من آموخت.

امروز بهانه ایست
تا بوسه ای نثار دستانت شود و تبریکم را تقدیمت کند .


روزتان مبارک

 

سعيد (دانشجو)

**********************

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 10 ارديبهشت 1394برچسب:معلم,تو,شاگرد,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 17:14 | نویسنده : اسدي |

معلم از ديدگاه......

 

معلم شيمي داني ست  از عنصر دل، مي تواند

 

عاطفه، احترام، صبر، ترحم، اعجاز، عفو  و بخشش را

 

بيرون بكشد و آن ها را با هم تركيب كند

 

                          وبمبي اتمي به نام " عشق" بسازد


                    ***جبران خليل جبران***

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 23 فروردين 1394برچسب:معلم,شيمي دان,عشق, جبران خليل جبران,دهقان اسدي,پرورش افكار,, | 22:44 | نویسنده : اسدي |

 دوستان ، من خاطرات تلخ و شيرين و تجربيات سبز دوران تدريسم را براي مجلات رشد آموزش ابتدايي و رشد معلم مي فرستم و هر كدام كه چاپ شد در اين وبلاگ قرار مي دهم.

پاداشي بزرگ خاطره اي است كه در مجله رشد معلم اسفند ماه 1392 ص 27 به چاپ رسيده است.

پاداشي بزرگ

آذرماه بود ، زنگ هديه هاي آسمان ؛ و من مي خواستم درس امام مهرباني را تدريس كنم . با توجه به اينكه كلاسم 2 پايه بود ، به پنجمي ها تكليفي نوشتني دادم تا دومي ها نمايشي كه با چند دانش آموز تمرين كرده بودم اجرا كنند . نمايشمان آنقدر جذاب بود كه كل كلاس را يكپارچه كرده و بعد از اتمام نمايش هر دو پايه در پرسش و پاسخ شركت كردند ، متوجه شدم كه بعضي از بچه ها اصلا حرم امام رضا را نديده اند ! اشتياق زيارت در چشمهايشان موج مي زد !

منزل خود من درمشهد بود و در آن روستا به صورت بيتوته بودم ( چهارشنبه ظهر به مشهد مي آمدم و دوباره شنبه صبح به روستا برمي گشتم ) ناخوآگاه يك مسابقه در ذهنم جرقه زد ؛ كوچك بودن كلاس دومي ها را بهانه كرده و به كلاس پنجمي ها اعلام كردم كه با توجه به نزديكي امتحانات نوبت اول ، هر دانش آموزي كه معدلش 20 شود ، به شرط رضايت خانواده اش با خودم براي زيارت به مشهد خواهم برد. كلاس ما 12 كلاس پنجمي و 23 كلاس دومي داشت . تقريبا بيشتر دانش آموزان كلاس زرنگ بودند . 3 نفر از پنجمي ها اصلا به مشهد نيامده بودند (خديجه دانش آموزي زرنگ و فاطمه وگل اندام تقريبا ضعيف) . حرفم برايشان باوركردني نبود تاچند روز هرزنگ و هرساعت مي پرسيدند : راست مي گويي خانوم .....

با تصديق حرفم ، جهت تلاش مصمم تر شدند . رقابت شديدي بين بچه ها صورت پذيرفت .تلاش و تلاش و تلاش ..... بيشترين زحمت از سوي خديجه بود كه مثل يك معلم براي فاطمه و گل اندام تلاش مي كرد.

امتحانات يكي پس از ديگري پايان يافت باوركردني نبود  7 نفر معدلشان 20 شد .فاطمه و گل اندام هم جزو اين 7 نفر بودند . حالا نوبت وفاي به عهد من بود . با مشورت خود بچه ها قرار شد در يك هفته 3 نفر و هفته بعد 4 نفر ديگر را به مشهد بياورم وخديجه و فاطمه و گل اندام  بخاطر تلاش بيشترشان  گروه اول باشند .

خانواده هرسه را به مدرسه خواستم . خودشان در جريان بودند و بسيار استقبال كردند و رضايت نامه نوشتند .

 

 

روز موعود شد و ما راهي شديم شب بود كه رسيديم . مستقيم به منزل رفتيم مادر و پدرم باديدن من و مهمانهاي كوچكم جاخوردند ؛ مادرم كمي ناراحت شد كه دختر اين كارها مسئوليت دارد ، جاده است و هزار اتفاق و..... اما پدرم از كار من بسيار رضايتمند بود . صبح زود بعد از نماز هيچ كدام نخوابيدند مي دانستم كه از شوق زيارت است . بعد از صبحانه راهي حرم شديم  به حرم كه رسيديم با آن چادر هاي سفيد گل گلي شان چون فرشته هايي كوچك به عبادت مشغول شدند . تمام آداب زيارت را بجا آورديم زيارت نامه خوانديم ، نماز زيارت و....

در تمام صحن ها دور زديم . جاي كبوتر ها ، حوض طلا ، نقاره خانه ، موزه حرم و.... همه جاي حرم رانشانشان دادم . تا ظهر در حرم مانديم براي ناهار بيرون رفته ناهار خورديم و به باغ نادري رفتيم . دوباره به خواست خود بچه ها به حرم بازگشتيم اصلا دوست نداشتند از نزديكي ضريح دور شوند .

اين دو روز مثل برق و باد گذشت صبح شنبه به روستا برگشتيم وقتي كنار جاده از اتوبوس پياده شديم كل بچه هاي كلاس (دوم وپنجم ) مسير بين روستا تا كنار جاده را طي كرده و براي استقبال از ما آمده بودند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 24 بهمن 1393برچسب:خاطره,پاداشي بزرگ,زيارت,رشد ابتدايي,دهقان اسدي,معلم,پرورش افكار,, | 9:48 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.